به نام خالق یکتا

هميشه براي حل يك مسأله ، راه حل دوم و سومي هم هست ؛
و اين شايد بزرگترين محرك و انگيزه ي نوشتن ((قصه ي سيبي كه پرواز كرد)) پس از اجراي ((قصه ي سيبي كه نصف نشد)) بود. حالا ، اين جمله آنقدر در باور من ته نشين شده كه يادم نمي آيد ، خودم آن را وارد قصه كرده ام يا شخصيت هاي قصه آن را در ذهن من كاشته اند.
به هرحال ، فكر مي كنم اين اولين باري ست كه يك نويسنده ي نمايشنامه براي كودكان ، چنين برخوردي با يك قصه داشته است . يعني يك قصه را با دو گونه ي متفاوت و دو پايان متفاوت به نگارش درآمده است.
درابتدا، قرار بود بخش كوتاهي از (( قصه ي سيبي كه نصف نشد)) به عنوان يك قسمت كاملا مجزا در كنار 6 قصه ي كاملا مجزاي ديگر كه عنصر اصلي آنها هم سيب بود قرارگرفته و با ميان پرده هايي كوتاه ، نمايشي را تحت عنوان ((قصه هاي سيبيك)) به روي صحنه بياورند ؛ اما به دلايلي اين اتفاق عملي نشد و افسوسش را براي هميشه در ذهن من باقي گذاشت .
بنابراين ، ناگزير ، به قصه ، يعني جايگاه هميشگي ام برگشتم و به جستجوي حلقه هاي پيوند در ساختمان قصه ها پرداختم ، تا اينكه (( قصه ي سيبي كه پرواز كرد)) يعني همان راه حل دوم شكل گرفت.
در راه حل اول ، يعني (( قصه ي سيبي كه نصف نشد)) كودكان دو خانواده پس از درگيري خانواده هايشان بر سر تصاحب درخت سيبي كه درست ، روي خط مرزي زمين هايشان رشد كرده است، و براي رفع اختلاف پيش آمده درخت را با تبر قطع مي كنند و بزرگترها را وا مي دارند كه در نبود درخت به رفتار ناشايست خود بينديشند.
اما در ((قصه ي سيبي كه پرواز كرد)) سيب ها آنقدر روي شاخه ها مي مانند تا گنجشك ها آنها را چيده و به آسمان مي برند. در واقع ، اين باز هم ، همان كودكان قصه هستند كه پدرهايشان را به آگاهي و شرمساري مي رسانند ، اما اين بار به شكلي ديگر و با حركتي سنجيده تر و البته بدون قطع درخت .
در اين نمايش ، قصه ي اصلي با همان 6 قصه ي ديگر ، يعني (( آدم و حوا ، حسن كچل ، پادشاه بي فرزند ، ملك جمشيد ، سپيدبرفي و ويلهلم تل )) تلفيق شده و راه حل تازه تري را پيش روي ما قرار مي دهد. شايد بشود در آينده يي نزديك ، راه هاي بسيار ديگري هم پيدا كرد كه همين قدر نمايشي و جذاب باشد و به همين شكل ، قصه را به نتيجه ي مطلوب _ كه همان صلح ، دوستي و محبت است_ هدايت كند.
شايد بشود ، در آينده يي نزديكتر ، سيب سرخ كوچكي را ميان تمام كودكان‌ روي زمين تقسيم كرد و عطر سيب را در دل آسمان پهناور كاشت .
شايد بشود ، در آينده يي بسيار نزديكتر . . .


جمله ی یادبود مجتبی مهدی در نمایش این همه غول :

این معجزه ی لبخند توست وقتی که چراغ جادویی نیست و من پیوسته آرزوهایم برآورده می شود